خوانشِ مثنوی . ۲

حکایتِ عاشق‌شدنِ پادشاه بر کنیزک و بیمارشدنِ کنیزک و تدبیر در صحت او

 

بشنوید ای دوستان این داستان / خود حقیقت نقدِ حالِ ماست٬ آن

بود شاهی در زمانی پیش از این / مُلکِ دنیا بودش و هم ملکِ دین

اتفاقا شاه روزی شد سوار / با خواصِ خویش از بهرِ شکار

یک کنیزک دید شه در شاهراه / شد غلامِ آن کنیزک پادشاه

گویا مولوی این داستان را از منابعِ دیگری برداشته که تحقیق در این باره فعلا در حیطه‌ی ملاحظاتِ ما نیست.

در زمان‌هایِ پیش٬ پادشاهی بود که هم دنیا را داشت و هم دین را! از این پادشاهان در ادبیات فارسی زیاد یافت می‌شوند و بنظر می‌رسد که این‌ها را بیشتر برای تملق می‌گفتند.

این شاه روزی با نزدیکانِ خویش به شکار می‌رود و کنیزکی را می‌بیند و بدو دل می‌بازد.

 

مرغِ جانش در قفس چون می‌طپید / دادْ مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد / آن کنیزک از قضا بیمار شد

آن یکی خر داشت و پالانش نبود / یافتْ پالان٬ گرگْ خر را درربود

کوزه بودش آب می‌نامد بدست / آب را چون یافت خود کوزه شکست

پادشاه پول می‌دهد و آن کنیزک را می‌خرد اما بلافاصله پس از این کار، کنیزک رنجور می‌شود. زهی شانس!

شاید این حالت برای ما بسیار آشنا باشد. کلی تقلا می‌کنیم تا چیزی را بدست بیاوریم، اما سپس متوجه می‌شویم باز یک جایِ کار می‌لنگد و به خواسته‌مان نرسیده‌ایم...

دوبیتِ بعدی در فارسی تقریبا مَثَل شده‌اند.

معمولا در کتبِ دستوری گفته می‌شود که اسم‌هایِ نکره هنگامی که «آن» و «این» پیش‌از‌شان بیاید تبدیل به معرفه می‌شوند. اما شواهدِ شعری‌ای داریم که این قاعده را نقض می‌کند. مثلا همین بیتِ مولانا یکی از این نمونه‌هاست. «یکی» نکره است، با وجودِ اینکه «آن» پشت‌ش آمده! استاد فروزانفر نمونه‌های دیگری را نیز یاد می‌کند:

این سخن گفتند با محمود باز / کاین گدایی گشت عاشق بر ایاز (منطق‌الطیر)

یا

گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی / این سخن شد فاش در هر مجلسی (همان)

 

در اینجا این پرسش پیش می‌آید که نقشِ قواعد در زبان چیست؟ اگر می‌شود از برخی از آن قواعد تخطی کرد و باز هم در محدوده‌ی زبان گنجید پس قواعد به چه کار می‌آیند؟ آیا حق داریم با توسل جستن به همین قواعدِ دستوری بر سخنِ دیگران ایراد بگیریم(کاری که مثلا جنابِ ابوالحسنِ نجفی در کتابِ «غلط ننویسیم» شان انجام داده‌اند)؟  نظرِ من این است که قواعد نمی‌توانند تنگ و خروج‌ناپذیر باشند، همواره باید راه را برای تغییرات در زبان باز گذاشت. اما در عینِ حال هر کسی نمی‌تواند مدعی شود که هر گونه بخواهد می‌تواند سخن بگوید. در این حالت به آشفتگی و هرج‌ومرج خواهیم رسید. اما مسئله‌ی اصلی مسئله‌ی این است که این حدومرز چگونه مشخص می‌شود و یا اینکه چه کسی آنرا مشخص می‌کند؟

 

شه طبیبان جمع کرد از چپّ و راست / گفت جانِ هردو در دستِ شماست

جانِ من سهل‌ است جانِ جانم اوست / دردمند و خسته ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مر جانِ مرا / بُرد گنج و دُرّ و مرجانِ مرا

جمله گفتندش که جانبازی کنیم / فهمْ گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما مسیحِ عالمی ست / هر اَلَم را در کفِ ما مرهمی ست

«گر خدا خواهد» نگفتند از بَطَر / پس خدا بنمودشان عجزِ بشر

پادشاه طبیبان را گِرد می‌آورد و دست به دامانشان می‌شود که «جانِ جانانم» را درمان کنید. بازیِ زبانیِ جالبی با مر جان و مرجان صورت گرفته. مولاناست دیگر!

ظاهرا تمامیِ طبیبان گفتند که عقل‌هایمان رو رویِ هم می‌گذاریم و برای درمانِ کنیزک چاره‌ای می‌اندیشیم. اما «انشاءالله» نگفتند!

بطر: در شادی و تنعم مغرور شدن و از حد در گذشتن و ناسپاسی کردن.

 

ترکِ استثنا مرادم قسوتی ‌ست / نِی همین گفتن که عارض حالتی ست

ای بسا ناورده استثنا به گفت / جانِ او با جانِ استثناست جفت

استثنا به همان معنایِ انشاءالله است. البته معنایِ‌ واضح و سرراستی نیست. ظاهرا بر این مبنا چنین معنایی را به آن داده‌اند که وقتی پس از گزاره‌ای ان‌شاءالله بیاوریم یعنی صدقِ آن را از حالت‌هایی که «خدا نخواهد» مستثنی دانسته ایم.

می‌گوید این که پزشکان استثنا نگفتند از سرِ غرور و سنگدلی بود، و گرنه گفتنِ ظاهریِ عبارت مراد نیست. بسیاری هستند که در زبان انشا‌ءالله نمی‌گویند اما جان‌وروانشان با ان‌شاءالله گفتن دمخور است.

 

هرچه کردند از علاج و از دوا / گشت رنجْ افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرضْ چون موی شد / چشمِ شه از اشکِ خون چون جوی شد

از قضا سرکنگبین صفرا فزود / روغنِ بادام خشکی می‌نمود

پزشکان هر تلاشی کردند کارگر نیفتاد و بر مرض و بیماری افزوده گشت.

سرکنگبین گویا ترکیبی از سرکه و انگبین (=عسل) می‌باشد. به عربی به آن «سکنجبین» می‌گویند و با کاهو و برخی غذاهای دیگر مصرف می‌کنند. بر مبنای قواعدِ پزشکی می‌باید که سرگنگبین صفرا را دفع بکند، اما این بار این قاعده جواب نمی‌دهد و وارونه عمل می‌کند.

در این‌جا بحث‌های جالبی را می‌توان پیش کشید که از ماجرایِ اصلی داستان ما را منحرف می‌کند. بحث‌هایی در موردِ علمِ پزشکی و رابطه‌اش با سلامتی و بدن. در جامعه‌شناسیِ پزشکی گرایش‌های فراوانی هست که (عمدتا برمبنای دیدگاه‌های میشل فوکو) علمِ پزشکیِ امروز را یک «گفتمان» به شمار بیاورند که بر اثرِ سلطه‌ی عقل‌باوری و علم‌باوری در جهانِ کنونی بر گفتمان‌های دیگر مسلط شده. گفتمان‌های دیگری که با عنوانِ «پزشکیِ بدیل» یا «alternative medicine» شناخته می‌شود. بحث‌ها در این زمینه بسیار جالب و خواندنی هستند، اما اکنون دانش و مجالِ آن را ندارم که به قدرِ کافی بشکافمش. اما باید بگویم برای برخی درستی و برحق‌بودنِ علمِ پزشکیِ کنونی زیرِ‌سوال است. مثلا می‌شنویم که می‌گویند بارها به پزشکانِ مختلف مراجعه‌ کردم و هر بار دارویی به من دادند که حالم را بدتر کرد. اما پس از اینکه با این شیوه‌ی درمانیِ جدید (مثلا هومئوپاتی یا طبِ سوزنی یا انواعِ دیگر گیاهانِ دارویی و معجزه‌آسا) آشنا شدم تمامِ نشانه‌های بیماری ام به یکباره ناپدید شدند.

آیا نسبت و رابطه‌ای میانِ دیدگاهِ علمِ پزشکی و حقیقتِ مربوط به سلامتی و درمان وجود دارد؟ یا اینکه پزشکی بنا به سازوکارهایِ دیگری امروزه مسلط است؟

بنده نمی‌توانم با این ادعا که «گفتمانِ پزشکی از نظرِ ارزشِ صدق و روایی تفاوتی با گفتمان‌های دیگر ندارد » همسو باشم، چرا که شواهدِ بی‌شماری برای بررسی و وارسیِ علمِ پزشکیِ کنونی موجود است. علمِ پزشکی چهارچوب‌های تنظیم‌شده و سنجش‌پذیر دارد، حال آنکه جایگزین‌هایش این امکانات را ندارند. البته بحث در این زمینه دراز است... باشد برای فرصتی دیگر. مطمئنن منظورِ مولانا هم شاملِ این ها که من گفتم نمی‌شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد