شه چو عجزِ آن حکیمان را بدید / پابرهنه جانبِ مسجد دوید
رفت در مسجد سویِ محراب شد / سجدهگاه از اشکِ شه پرآب شد
چون به خویش آمد ز غرقابِ فنا / خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا
کای کمینه بخششت ملکِ جهان / من چه گویم چون تو میدانی نهان
ای همیشه حاجتِ ما را پناه / بارِ دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه میدانم سِرَت / زود هم پیدا کُنَش بر ظاهرت
جالب اینجاست که پادشاه ابتدا به اسباب و لوازمِ دنیایی دست میبرد و پس از اینکه از کاربردِ آنها ناامید میشود رو به خداوند میکند.
شاه به مسجد رفت و از شدتِ گریه و زاری مدهوش شد. همینکه به خودش آمد به ستایشِ خداوند پرداخت و مشکلش را باز گفت.
فنا: عدمِ شعور سالک به خود و لوازمِ خودشِ خویش (مترادف: محو، بیخودی، بیخویشی؛ مقابل: صحو، هشیاری، باخویشی)
در اندیشههای عرفانی بیخود شدن از ازخودبریدن پدیدهای بسیار مهم و ارزشمند است. گویی نفس/خود/self یک مانع در راه اتصال به خداوند یا سرچشمهی نیکیها به شمار میآورد.
این نکته مسئلهای جالب است که باید به آن بیشتر پرداخت و از منظرِ اندیشههای مدرن و روانشناختی و جامعهشناختی تحلیلشان کرد.
البته خداوند بر هر چیزی آگاه است و پادشاه هم این نکته را میداند و بخاطرِ همین میگوید: «من چه گویم چون تو میدانی نهان»!
استاد فروزانفر در موردِ بیتِ «ای همیشه حاجتِ...» مینویسند: «تأویلاتِ شارحانِ مثنوی مربوط به «بارِ دیگر» قابلِ توجه نیست». بنده نمیدانم منظورِ ایشان کدام تأویلات است اما اگر روزی به آن برخوردم برایم بسیار جالب خواهد بود. متأسفانه برخی تأویلهایی که از متونی همچون مثنوی به دست داده میشود بسیار پیچدرپیچ و دور از مقتضیاتِ خودِ متن است و تأویلگر بهخواستِ خود مسائلِ بسیار نامربوطی را به متن نسبت میدهد. استاد فروزانفر از جملهٔ کسانی ست که نسبت به این رویّه معترض بودهاند و حتی در تفسیرِ بیتِ اولِ نینامه هم با یادکردِ شواهد و برهانهای قوی نشان میدهند مقصود از «نی» همان «نیِ» معمولی و فیزیکی ست و نباید برای تفسیرِ آن به راههای دورودراز رفت.
بیتِ آخر جالب است. ابتدا معنایِ آن را بهخوبی در نمییافتم (بویژه معنایِ مصراعِ دوم را). اما با خواندنِ توضیحِ استاد فروزانفر و کمی تأمل معنی بر من روشن شد (در کل من برای این بررسیها از نوشتههای استاد فروزانفر و جعفر شهیدی و جلالالدین همایی و سیروس شمیسا بسیار بهره میبرم). منظور از «پیدا کن» در این بیت این است که آنرا «ظاهر گردان و به نمود درآور» و من با توجه به هنجارهای کنونیِ زبانِ فارسی آنرا در معنای «بگرد و پیدایش کن» میخواندم که اشتباه بود و مانعِ فهم میشد.
چون برآورد از میانِ جان خروش / اندرآمد بحرِ بخشایش به جوش
در میانِ گریه خوابش در ربود / دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست / گر غریبی آیدت فردا، ز ماست
چون که آید او حکیمی حاذق است / صادقش دان که امین و صادق است
بطورِ کلی «خواب» در داستانهای عارفانه نقشِ مهمی دارد. در این باره هم باید دانستههای خود را تکمیل کنیم. میتوان این ماجرا را به قضیهی درجاتِ هوشیاری نسبت داد. در خوابْ انسان درکِ منسجمی از «نفس»ِ خویش ندارد و بنابراین از درجهٔ هوشیاریاش کاسته میشود. در عرفان و تصوف هم که هوشیاری مانعی برای رسیدن به شناختِ برتر شمرده میشود (ای عجبا!) و بنابراین در عالمِ خواب انسان بهتر میتواند به آن عالمِ برتر دسترسی پیدا کند.
اما مشکلی که اینجا هست این است که اگر هوشیاری از میان برود مرزِ میانِ «توهم» و «واقعیت» را چگونه میتوان تشخیص داد؟
اگر از چشماندازِ علمی به قضیه نگاه کنیم پاسخها بسیار از چشماندازِ عرفانی متفاوت خواهد بود.
نکتهی دیگر مربوط به نمادگراییِ عرفانی اصطلاحِ «پیر» است. پیر نمادِ کسیست که به دانایی رسیده و به عالمِ برتر نزدیکتر است. این نمادسازی چه پیشینه و دلایلی دارد؟ باید کاوید...
آن پیر به شاه وعده میدهد که دعاهایت کارگر افتاده و فردا با غریبهای برخورد خواهی کرد که از «ما»ست. سخنش را بپذیر.
چون رسید آن وعدهگاه و روز شد / آفتاب از شرقْ اخترسوز شد
بود اندر منظره شه منتظِر / تا ببیند آنچه بنمودند سِر
دید شخصی فاضلی پرمایهای / آفتابی در میانِ سایهای
منظور از «اخترسوز» این است که تابندگیِ شدیدِ آفتاب اختران را در آسمان ناپدید کرده بود.
شاه منتظرِ فردِ وعدهدادهشده بود و بالاخره آن را یافت. آفتابی در میانِ سایهای.
مراد از آفتاب و سایه در اینجا چه میتواند بود؟ آیا منظور از آفتاب همان شخص است و سایهْ پیرامونِ وی؟ یعنی از بس که وی نورانی و روشن بود پیرامونش تیره و سایهمانند مینمود؟
استاد فروزانفر میگوید: «مقصود از «آفتاب» شخصیتِ معنوی و از «سایه» جسم و بدن است بنابرآنکه صوفیه بدن را «ظل و سایه» میگویند زیرا سایه و ظلّ روح و نفسِ ناطقه و فرعِ وجودِ اوست » . البته هنوز این استعارهیابی برای من تثبیت نشده.
میرسید از دور مانندِ هلال / نیست بود و هست بر شکلِ خیال
نیستوَش باشد خیال اندر روان / تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صحلشان و جنگشان / وز خیالی فخرشان و ننگشان
این بیتها مهم اند، و کمی دشوار.
از آنجا که فاصلهی آن حکیمِ حاذق از شاه بسیار بود، از دور نازک و هلالوار مینمود. همچنین همانندِ جسمی خیالی هم به نظر میرسید که واقعیت نداشت. اما در بیتِ بعد مولانا میگوید اگر چه «خیال» (یا صورتهای تخیلی) در روانِ ما «نیستوش» اند (یعنی انگار که نیست اند) اما این جهانِ ما هم بر خیال روان است. شاید منظور این است که ما بر مبنایِ درکِ خیالی و واهیِ خود از پدیدهها در این جهان تصمیم میگیریم و عمل میکنیم و بنابراین همین خیالها و تخیّلها هستند که موجبِ جنبشِ پدیدهها و پدیدآمدنِ رخدادها میشوند. جنگ و صلح بر اثرِ خیال شکل میگیرد و فخر و ننگ هم اموری خیالی اند. این نگرش را میتوان با نگرشهایی مدرنتر پیوند زد. آنها که بر وجههی «تفسیرگری»ِ انسان بسیار تأکید میکنند. اما نمیدانم این برداشتِ من از این اصطلاحات تا چه حد به منظورِ خودِ مولانا نزدیک است.
جالب این جاست از منظرِ اجتماعی مفاهیمِ «فخر» و «ننگ» را میتوان بسیار تفسیری و پنداری دانست. منظورم این است که اینها واقعیتهایی برونآخته(=آبژکتیو = Objective) نیستند و وابسته به شیوههای درکوتفسیرِ کنشگران اند. مثلن میتوانید کنشهای یکسانی را پیشِ خود مجسم کنید که در جوامعِ گوناگون بارهای معنایی گوناگونی میگیرند و بنابراین بصورتهای گوناگون تفسیر میشوند. مثلا شاید در یک جامعه ظاهر شدن در مجامعِ عمومی با پوششی برهنهوار «طبیعی» و در جامعهای دیگر این عمل «ننگآور» برداشت شود. یا در یک جامعه هوشمندی و سیاستمداری و صلحجوییْ افتخار و ارزش شمرده شود و در یک جامعهی دیگر چنین چیزهایی «ننگآور» بشمار روند و برعکسْ جنگاوری و زورمندی افتخارآمیز باشد (البته «جامعه» را میتوان به واحدهای کوچکتر هم تجزیه کرد. بطوریکه در یک جامعه ممکن است زیر-اجتماعات یا خردهاجتماعاتِ گوناگون هم ارزشهای گوناگونی داشته باشند).
شه بهجای حاجبان فاپیش رفت / پیشِ آن مهمانِ غیبِ خویش رفت
هر دو بحری، آشناآموخته / هر دو جانْ بیدوختن بردوخته
گفت معشوقم تو بودهستی نه آن / لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چون عُمَر / از برایِ خدمتت بندم کَمَر
حاجب به معنایِ دربان و پردهدار است، و کسی که امورِ بارگاهِ شاه را اداره میکند. پادشاه از بس که ذوقزده گشته بود بهجای حاجبان به استقبالِ آن مهمانِ غیبی رفت.
فاپیش رفتن – به گفتهٔ استاد فروزانفر – بمعنایِ «پذیره شدن» است.
«ی» در «بحری» نکره نیست، بلکه احتمالا یایِ نسبت است. بحری در اینجا بمعنایِ کسی ست که سفرهای دریاییِ بسیاری کرده و در اینجا هم گویا مراد از دریا «دریایِ معرفت و کرامت» میباشد.
آشناآموخته هم یعنی «شناگرِ بامهارت».
منظور از «هر دو جان بیدوختن بردوخته» را به درستی در نمییابم. قطعا معنایِ اتحادِ جانهایشان به همدیگر را میرساند، اما تفاوتِ بیدوختن و بردوخته را نمیدانم در چیست.
شاید به این معنا باشد بدونِ اینکه خودشان آگاه باشند جانهایشان با هم دوخته و درهمتنیده شده.
پادشاه به آن پیر میگوید که معشوقِ من در اصل تو بودهای و نه آن کنیزک. اما «کار از کار خیزد در جهان» احتمالاً اشاره به سلسلهمراتبیِ وقایع در جهان دارد. عشقِ او به کنیزک موجب شد که با معشوقِ اصلیاش دیدار کند.
این مثلِ «کار از کار خیزد» معمولن برای ترغیب به برداشتنِ قدمِ اول در مسیری گفته میشود. یا میگویند «کار، کار میآورد» یعنی تو آغاز به کارکردن بکن سپس بقیهٔ مراحل هم پیدرپی میآیند و موجب میشوند که بیشتر کار کنی و بیشتر به مقصود برسی!
البته در موردِ نگارنده بیشتر «خواب از خواب خیزد» مصداق مییابد J