سوژه و اُبژه جزو اصطلاحاتی هستند که در ادبیات آکادمیک بهفراوانی بهکار میروند و تاریخِ طولانیای هم دارند. در این مطلب میخواهم مختصراً بگویم من چه برداشتی از این کلمات دارم و آنها را چگونه فهمیدهام. البته باید گفت که این اصطلاحات دارای معناهای بسیار گستردهای هستند و نمیتوان در مطلبی کوتاه همهی آنها را شرح داد.
سوژه ( به انگلیسی: Subject به فرانسوی Sujet) در زبانشناسی (یا دقیقتر بگوییم، دستور زبان) برابر با همانچیزی ست که ما «فاعل» میگوییم. در این حوزه اُبژه (به انگلیسی: Object به فرانسوی Objet) برابر با «مفعول» است. برای نمونه در این جمله از بخش «اندر مظالمنشستن پادشاه و عدل و سیرتِ نیکو ورزیدن» از سیاستنامهی خواجه نظامالملکْ فاعل و مفعول را میتوان شناخت: «چون این خبر در مملکت پراکنده شود که خداوند عالم متظلّمان و دادخواهان را در هفته دو روز پیش خویش میخوانَد و سخنِ ایشان میشنوَد، همهی ظالمان بِشْکوهند [= بترسند] و دستها کوتاه دارند و هیچکس نیارَد بیدادی کردن و دستدرازیکردن از بیمِ عقوبت»(گزیدهٔ سیاستنامه، ص.۷۱). «متظلمان و دادخواهان» object و «خداوند عالم» subject است، و در جملات بعدی هم فاعل و مفعول به کار رفته.
سوژه در منطق گزارهای (propositional logic) برابر با همان چیزیست که ما «موضوع» میگوییم. مثلا در گزارهی «انسان حیوانی اجتماعیست» «انسان» موضوع است و « حیوانِ اجتماعی بودن» «محمول» آن. توجه داشته باشید که در این حالت دیگر subject در برابر object قرار نمیگیرد، بلکه در برابر predicate قرار میگیرد که همسنگِ عبارتِ «محمول» است.
سوژه همچنین به معنای «موضوعِ کار یا تحقیق» نیز هست. مثلا در عنوانِ یادداشتها و مقالهها subject بهمعنای موضوعیست که نگارنده قصد پرداختن به آن را دارد.
اما در فلسفه به این راحتی نمیتوان تعریفِ مرزبندیشده و دقیق از این دو اصطلاح ارائه داد. به این نکته هم باید توجه داشته باشید که نمیتوان سوژه و اُبژه را جدای از هم در نظر گرفت و تعریف کرد. اما بهتر است با درنظرداشتنِ این ملاحظات واردِ کار شویم.
ترجمههای فارسی گوناگونی برای این دو اصطلاح ارائه شده. یکی از رایجترین ترجمههایی که در متون درسی رشتهی خودمان هم بهکار میرود «ذهن» (=سوژه) و «عین»(=ابژه) است که بنظر من بسیار ناکارآمد و نادرخور است، چرا که بههیچوجه گستردگیها و پیچیدگیهای این مفهوم را بازتاب نمیدهد. اصطلاحِ «سوژه» در فلسفهی غرب بعد از رنه دکارت معنای بسیار متفاوتی یافت و رایج شد. برای اینکه ماجرا را بهتر دریابیم بصورتی بسیار مختصر شیوهی دکارت را (که در کتاب «گفتار در روش» و مفصلتر از آن «تأملات در فلسفهی اولی» یاد شده و من هیچکدام از آن دو را مستقیماً نخواندهام ) توضیح میدهم.
دکارت با شیوهای میآغازد که به «شکِ دکارتی» (Cartesian Doubt) مشهور است. او میپرسد چگونه میتوان فهمید که «معرفت» ما درست است؟ و برای یافتن پاسخ تصمیم میگیرد به تمام چیزهایی که قابل شک کردن هستند شک کند! مثلا ما میدانیم که حواس پنجگانهمان خطا میکنند. بنابراین نمیتوان مبتنی بر آنها به معرفتی معتبر و قابل اعتماد دست یافت. دکارت در شک کردن بسیار جلو میرود، تا جایی که حتی در صحتِ گزارههای ریاضی هم شک میکند (کاری که معمولا افرادِ مشابه انجام نمیدهند). او این فرض را پیش میکشد که شاید یک روحِ خبیث تمام یافتههای او را بصورتی تحریفشده برایش جلوه میدهد. مثلا شاید حقیقتا ۲+۲ برابر با ۵ باشد، اما آن روحِ خبیث به او اینگونه مینمایاند که ۲+۲ برابر ۴ است! دیگر از این بیشتر نمیتوان جلو رفت... اما دکارت به این نتیجه میرسد که حتی در این شیوهی بسیار افراطیِ شککردن نمیتوان در یک چیز شک کرد: اینکه برای شککردن در همهی اینها یک «من» (I) باید باشد، یک من باید باشد تا شک کند، تا از سوی آن روحِ خبیث فریب بخورد و ...
پرسشِ بعدی دکارت این بود که این «من»ی که هست از چه چیزهایی تشکیل شده است؟ از یک روح، یک بدن و چیزهای دیگر؟ با شیوهی او در وجود همهی اینها میتوان شک کرد و بیاعتبارشان کرد... اما باز هم یک «صفت» باقی میماند که نمیتوان در آن شک کرد. نمیتوان شک کرد که او دارد «میاندیشد». که او «آگاهی»(consciousness) دارد. چون شککردن خودش نوعی اندیشیدن و آگاهیداشتن است. با این مقدمات بهتر میتوان جملهی لاتینی را که دکارت در «گفتار در روش» آورده فهمید: Cogito ergo sum. که به انگلیسی میشود: I think, therefore I am و به فارسی هم «من میاندیشم، پس هستم».
این جمله و این تأملاتِ دکارت در فلسفه تأثیری سرنوشتساز داشت. بطوریکه بسیاری آغاز فلسفهی مدرن را همینجا میدانند. مفهوم «سوژه» نیز از این زمان رواج بیشتری یافت. زیرا دکارت توجهات را بجای جهانِ بیرونی به بخشِ اندیشنده و آگاهِ «من» نسبت داد که میتوان گفت همان سوژه است. و اُبژه هم بنوعی همان «شیء»ای ست که بیرون از سوژه قرار دارد و سوژه آن را میشناسد و درک میکند.
یکی از ترجمههای نسبتا دقیق و مناسب برای مفهومِ سوژه «فاعلِ شناسایی» است. و ابژه هم در این حالت «موضوعِ شناسایی» میشود. و در فلسفه هم عمدتاً هنگامی که از سوژه و ابژه سخن به میان میآید همین وجهِ «شناسندگی» مد نظر است. من بشخصه معتقد ام استفاده از همین دو اصطلاحِ اصلی بخاطر معناها و دلالتهای گستردهای که در بر دارند بهتر است تا اینکه آنها را ترجمه کنیم.
اما باید بگویم که نباید سوژه و ابژه را صرفا در وجهِ «شناسندگی» معنا کنیم. مثلا وقتی در مورد یک کنشِ اخلاقی (همانند «دروغگفتن») صحبت میشود، سوژهی آن کنش در حقیقت فاعلِ آن کنش است (کسی که دروغ میگوید) و ابژه هم خودِ آن کنش(دروغگفتن). یا در آفرینش یک اثر هنری، سوژه همان هنرمند (مثلا میکلآنژ) است و ابژه هم «اثر» (مثلا مجسمهی داوود).
اما آن چه که بهنظر مهمتر و پُرکاربردتر از خودِ این دو اصطلاحِ سوژه و ابژه میرسد، صفتیست که از اینها ساخته شده: ابژکتیو (Objective) و سوبژکتیو(Subjective) (البته تلفظِ فارسیای که من اینجا نوشتم مخلوطی از تلفظ انگلیسی و فرانسوی ست). متأسفانه در بیشتر کتابها این دو را هم بصورت «عینی» و «ذهنی» ترجمه کردهاند که چندان دقیق و راهگشا نیست.
بطور لفظی اگر بخواهیم معنا کنیم میتوان گفت پدیدهی سوبژکتیو یعنی پدیدهای که «وابسته به» یا «مرتبط با» سوژه (و گرایشها و احساساتش) باشد و پدیدهی ابژکتیو پدیدهایست که «مستقل از» سوژه (و گرایشها و احساساتش) است. جان سِرل در کتاب «درآمدی کوتاه به ذهن» از منظر معرفتشناختی(epistemological) این دو اصطلاح را اینگونه شرح میدهد:
« در مفهومِ معرفتشناختیِ آن، تفاوت است میان گزارههایی که مستقل از احساسات و گرایشهای گوینده یا شنوندهْ معروض صدق و کذب میشوند، با گزارههایی که صدق و کذبشانْ مبتنیست بر آن احساسات و گرایشها. از این رو، گزارهٔ «جونز شش فوت قد دارد»[جهتِ بومیسازی و غلبه بر تفاوتهای ناشی از بافتِ فرهنگی شما میتوانید جمله را اینگونه در نظر بگیرید که «علی یک متر و هفتاد سانتیمتر قد دارد» :) ] بهلحاظِ معرفتشناختیْ ابژکتیو است؛ زیرا صدق و کذب آن را میتوان مستقل از احساسات و گرایشهای طرفینِ گفتگو معین کرد. اما این گزاره که «جونز دوستداشتنیتر از اسمیت است» [یا «فاطمه تودلبروتر از آرمیتا ست»] بهلحاظ معرفتشناختی سوبژکتیو است، زیرا صدق و کذب آن را نمیتوان مستقل از احساسات و گرایشهای طرفین گفتگو تعیین کرد.» (سرل، ص ۱۳۵)
بر این مبنا احتمالا بیشتر شما موافق خواهید بود که «زیبایی» تا حد زیادی پدیدهای سوبژکتیو است. زیرا بسیار پیش میآید شخصی یک ابژه را «زیبا» ببیند و شخصِ دیگری همان ابژه را «معمولی» یا حتی «زشت».
تلاشِ دانشمندان علوم تجربی بر این است که «ابژکتیوبودگی»(Objectivity)(یا ابژکتیویته) را به بیشترین حد ممکن برسانند. به این جمله از کارلو امیلیو گادا که در آغاز کتاب «علم در جامعه» آمده توجه کنید:
« شاید جهان به آخر برسد، ققنوس بتواند از خاکستر خویش برخیزد، کولوسئوم در آتش شعلهور شود، ... اما روغنِ مبدل استانداردِ B ۱۱ – اکسترا همان چیزی است که هست و همان خواهد ماند»
اما آیا این تصور از علم و کارِ علمی، این که روش علمی کاملا منزه و مبرا از عواملِ برونعلمی و ناابژکتیو است، تصوری درست است؟ «جامعهشناسی علم» به این پرسش (دستِ کم در سطوحِ نظریِ بالا) پاسخِ منفی میدهد که البته باید در مجالی دیگر به آن پرداخت.
در کنار اینها، باید میانِ «ابژکتیو بودن» و «تلاش برای ابژکتیو بودن» فرق گذاشت. این چیزیست که جوئل شارون هم در کتابش توضیح میدهد. او مینویسد:
« علم صرفاً یک مشاهده[ی خام و ساده] نیست، بلکه مشاهدهای دقیق و وارسیشده است. هدف علم تواناسازی ما برای کنترلِ مشاهداتمان است، و تعیین اینکه آنچه مشاهده میکنیم نه چیزی ست که دوست داریم ببینیم، بلکه چیزی ست که واقعاً "آنجا ست" ... ابژکتیو بودن از نظر لغوی به این معناست که جهان را همچون «ابژه»ای جدا از خودمان ببینیم و تا آنجا که میتوانیم آن را از برداشتهای سوبژکتیومان جدا کنیم. البته گفتنش از انجامدادنش خیلی سادهتر است ... دستیابی به ابژکتیویتهی کاملْ مسلماً ناممکن است، بخصوص وقتی که موضوعِ مطالعه(subject matter)ی ما جامعه و نوعِ بشر باشد ... همهی دانشمندان در کارهایشان با سوگیری(bias)های فراوانی رودررو هستند که حتی از بسیاری از آنها آگاه هم نیستند. این سوگیریها و تحریفها همیشه وارد مطالعاتشان میشود، گاهی اندک و گاهی هم بسیار زیاد و تأثیرگذار ... دانشمندان خوب صرفاً میتوانند صادقانه کار کنند. اگر هوشیار و گوش به زنگ باشند میتوانند کارها و مطالعات همدیگر را جهتِ افشا و اصلاحِ سوگیریها مورد بررسی نقادانه قرار دهند. این فکت که ابژکتیوبودگیِ کامل امکانپذیر نیست در این فکتِ دیگر تغییری ایجاد نمیکند که رسیدن به ابژکتیوبودگی باید همچنان هدفِ ما باشد» (Charon, pp.15-16)
امیدوار ام با توجه به این توضیحات توانسته باشم برداشت روشنی از این دو مفهوم پیچیده در ذهن خواننده ایجاد کنم.
در یکی از مطلبهای آینده به بررسی این نکته خواهم پرداخت که برای بررسی پدیدههای اجتماعی ابژکتیویسم و سوبژکتیویسم کارآمد نیستند و در حقیقت عرصهی بیناسوبژکتیو(Intersubjective) است که اهمیت بیشتری دارد و در این عرصه امرِ اجتماعی نقش بسیار مهمی ایفا میکند.
منابع:
سرل، جان(۱۳۹۲)، درآمدی کوتاه به ذهن، ترجمهٔ محمد یوسفی، نشر نی
نظامنامهٔ سیاست(گزیدهٔ سیاستنامه)، انتخاب و توضیح: دکتر مهدی محقق، انتشارات سخن، ۱۳۸4
Charon, Joel. M.(2010), Ten Questions: A Sociological Perspective, 7th Edition, Wasdworth Cengage Learning