جامعه‌شناسی برای من چه معنایی دارد؟

من سه سال است که در رشته‌ی علوم اجتماعی درس می‌خوانم و مطالعه می‌کنم. پیش از اینکه کنکور بدهم یادم می‌آید از چندین نفر در مورد جامعه‌شناسی پرسیده بودم. راستش را بخواهید انتخابِ اولم روانشناسی بود و نه جامعه‌شناسی. یکی از دوستانِ اینترنتی در پاسخ به پرسشهایم نکته‌های جالبی گفته بود. رشته‌اش تاریخ بود و از آنجا که شخصی آکادمیک بود از او نظر خواستم. مرا از خواندنِ تاریخ در ایران برحذر داشت و سپس در مورد جامعه‌شناسی و روان‌شناسی به من گفت که روانشناسی را انتخاب کنم، چرا که جامعه‌شناسی بعد از این همه سال هنوز معلوم نیست با چه چیزی سروکار دارد (نقل به مضمون می‌کنم و جمله‌بندی دقیق را به خاطر ندارم) و چه می‌خواهد بکند.

بسیاری از آشنایان و اطرافیان هم برایشان جامعه‌شناسی رشته‌ای مبهم است. در مورد روان‌شناسی چنین ابهامی کمتر وجود دارد، البته سوءتفاهمی از جنسِ دیگر وجود دارد. مثلا بسیاری فکر می‌کنند کسانی که روانشناسی می‌خوانند انسانهای اطرافشان را بهتر میشناسند و یا راه‌های رسیدن به آرامش و موفقیت را بلد اند. فکر می‌کنند روانشناسی در همین کتاب‌های زردِ کامیابی خلاصه می‌شود و یا یک استادِ روانشناسی با چند براندازی ساده می‌تواند تیپِ شخصیتی شما را بیرون بکشد. این تصور هم بسیار ساده‌انگارانه است...

در کنارِ این قضیه، دوستانِ دیگری هم هستند که از من می‌پرسند جامعه‌شناسی دقیقا چیست و چه کاربردی دارد... یا اینکه جامعه‌شناسی چه حرفی برای گفتن دارد و پرسش‌های مشابه.

من می‌خواهم در سلسله‌نوشتارهایی بگویم جامعه‌شناسی برای منی که در این رشته می‌خوانم چه معنایی دارد و به چه دردی می‌خورد و چه منابعی برای آشنایی بیشتر با آن می‌توان معرفی کرد.

من اساساً با تعریف‌های شسته‌رُفته مشکلی اساسی دارم. سر بسیاری از کلاس‌ها استادها ناگهان می‌پرسند: «یکی تون بگه جامعه‌شناسی یعنی چی؟» «تعریف جامعه‌شناسی چیه؟» «پسرم... مردمشناسی یعنی چی؟» و چیزهای مشابه. اکثرا مواقع کسی پاسخ نمی‌دهد و حق هم دارند که پاسخ ندهند.

من برای اینکه بگویم جامعه‌شناسی  (و حتی فلسفه) را چگونه فهمیده‌ام از مفهومِ «شباهتِ خانوادگی» (Family resemblance) استفاده می‌کنم. این اصطلاح را ویتگنشتاین (فیلسوفِ آلمانی-انگلیسی) رواج داد. بطور خلاصه منظور از شباهت خانوادگی این است که وقتی ما مجموعه‌ی متفاوتی از «چیز»ها را درونِ یک «دسته» قرار می‌دهیم لزومن به این معنا نیست که در یک ویژگیِ ذاتی و جوهری همه با هم مشترک هستند، بلکه چه بسا بسیاری از آن‌ها ویژگی‌های گوناگونی داشته باشند که به درجاتِ مختلف با هم همپوشانی دارند. شاید برای شما هم پیش آمده باشد که ببینید در میانِ اعضای خانواده برادر و خواهری هر دو در جنبه‌هایی به پدرشان شباهت داشته باشند، اما خودشان شبیهِ همدیگر نباشند. یعنی نمی‌توان گفت یک ویژگیِ مشترک بینِ هر سه ی اینها وجود دارد که آن‌ها را عضوِ یک خانواده می‌کند، بلکه هر کدام درجاتی به همدیگر شباهت دارند.

خودِ ویتگنشتاین برای تفهیمِ این مفهوم از مثالِ معروف بازی(game) استفاده می‌کند. آیا می‌توان تعریفی ارائه داد که همه‌ی انواعِ بازی را در بر بگیرد؟ مثلا شطرنج بازی ست، شنا هم بازی ست، فوتبال هم بازی ست، پوکر هم بازی ست، Call of Duty (البته مطمئنا ویتگنشتاین از این مثال استفاده نکرده :)) هم بازی ست، اما چه چیزی ست که میانِ همه‌ی اینها مشترک باشد؟ آیا «جوهر» یا «ذاتی» می‌توان برای بازی یافت؟ پاسخِ ویتگنشتاین منفی بود و من فکر می‌کنم می‌توان چنین نگاهی را به تعریفِ دانش ها هم گسترش داد.

ما جامعه‌شناسان بسیاری داشته ایم. از کلاسیک‌ها دورکیم و وبر و زیمل و مارکس (گرچه مارکس خودش را جامعه‌شناس ننامیده هیچ‌گاه) و در میانِ معاصران هم گیدنز و بوردیو و هابرماس و  گافمن و گارفینکل و هزاران نفرِ دیگر را می‌توان نام بُرد! واقعا فکر نمی‌کنم بتوان تعریفی ارائه داد که مشخص کند که تمامِ محصولاتِ فکریِ این اندیشمندان را در بر بگیرد و مشخص کند جامعه‌شناسی چیست.

من فکر می‌کنم اگر کسی آثار کلاسیک و معاصر گوناگون جامعه‌شناسی را بخواند خواه‌ناخواه تصوری از حوزه‌ای که اینان در آن قلم زده‌اند پیدا می‌کند و همان تصوری که ایجاد می‌شود «جامعه‌شناسی» ست. نیازی نیست خود را به زحمت بیندازیم و با تعریف‌هایی یک خطی و شُسته‌رُفته از قبیل «جامعه‌شناسی یعنی مطالعه‌ی رفتار افراد در گروه‌ها، سازمان‌ها و نهادهای اجتماعی» یا «جامعه‌شناسی عبارت است از مطالعه‌ی علمی جامعه» و ... انتظار داشته باشیم که طرفِ مقابل بفهمد جامعه‌شناسی یعنی چه!

البته می‌توان برای جامعه‌شناسی و نگرشِ جامعه‌شناسانه ویژگی‌هایی هم در نظر گرفت که فعلاً قصدِ مشخص‌کردنِ آن‌ها را ندارم. امیدوار ام در آینده به آن برسیم.

پیش از ادامه‌ی کار باید به سراغِ این برویم که وجود امرِ اجتماعی(the social) را اثبات کنیم. یعنی نشان دهیم برای تبیین و تحلیل وقایع موجود در جهان، چنگ‌زدنِ صِرف به یافته‌هایی روانشناسی یا زیست‌شناسی کافی نیست (هرچند آن‌ها هم لازم اند). چیزی بنامِ امرِ اجتماعی هم وجود دارد. خب برای اینکه متوجهِ تأثیر عواملِ اجتماعی بر رفتارهای فردی بشوید می‌توانید خیلی ساده به زندگی روزمره‌ی خود نگاه کنید. وقتی که من یک دانش‌آموز دبیرستانی بودم بارها به این مسئله فکر می‌کردم که رفتار من هنگامی که تنها هستم چقدر متفاوت است از هنگامی که با چندنفر دیگر هستم. و این چندنفر دیگر هم بسیار مهم است که «که» باشند. همچنین رفتار من وقتی در خانواده هستم خیلی متفاوت است با وقتی که در جمعِ دوستان هستم. و خب این اعضای خانواده هم بسیار مهم است که «که» باشند.

و وقتی این نمونه‌ها را بسیار پی ‌بگیرید و در آن‌ها دقیق شوید می‌بینید تأثیر «دیگران» و «اجتماع» خیلی خیلی محسوس‌تر و گسترده‌تر از آن است که فکر می‌کردیم.

مولوی مصراعی دارد به این صورت: «جان ز پیدایی و نزدیکی ست گُم ». یعنی «جان» از بس به ما نزدیک است و از بس ما را فراگرفته که ما متوجهِ آن نمی‌شویم و گُمان می‌کنیم که گُم‌اش کرده‌ایم. حالا بنده که خیلی به «جان» («جان»ی که مولوی منظور دارد) معتقد نیستم، اما بطور کلی صورت استدلالش درست است و می‌تواند به خوبی این را توضیح بدهد که چرا بسیاری از ما متوجهِ تأثیر فراوان عواملِ اجتماعی و ساختارهای اجتماعی بر روی خودمان نیستیم و فکر می‌کنیم که هر چه هست اراده‌ی خودمان است که ما را پیش می‌برد.

دورکیم هم در کتاب مشهورش، قواعد روش جامعه‌شناسی، به این نکته اشاره می‌کند. اصلا آغاز کتاب دورکیم (در پیشگفتار) مقابله با «فهمِ متعارف» (یا عقلِ سلیم: Common sense) است و توضیحِ این نکته که برای درک یک «علم» باید از این فهم متعارف فاصله بگیریم.

فهمِ متعارف همان درک‌ودریافتِ روزمره‌ و مشترکِ عده‌ای مشخص از زندگی و پدیده‌های آن است. فهمِ متعارف مجموعه‌ی مشترکی از چیزهایی ست که جمعِ بزرگی از ما آن‌ها را «بدیهی» می‌انگاریم. فهم مشترک یا عقلِ سلیم لزومن اشتباه یا مضر نیست. اما وقتی مضر می‌شود که ما به‌خودیِ خود آن را مسلم بپنداریم و مطلق و ثابت فرضش کنیم. یکی از وظایفِ روش علمی این بود که اعتبار این فهم‌های مشترک ما را بسنجد و بسیاری از جاها هم توانسته آن را رد کند. نمونه‌ی مشهورش هم گِردبودنِ زمین یا این نکته است که زمین به دور خورشید می‌گردد و نه برعکس! یافته‌های کوپرنیک و گالیله و دیگران یافته‌هایی مغایر با کامان‌سنسِ زمانِ خودشان بوده‌اند.

دورکیم می‌گوید که ما هنگامی متوجه تأثیر عوامل اجتماعی بر خودمان می‌شویم که از قواعدش سربپیچیم! وقتی که هنجارها را رعایت نکنیم و به‌خاطرِ این انحراف مجازات شویم. تا پیش از آن فکر می‌کنیم که خودمان هستیم که داریم کارها را انجام می‌دهیم.

باز هم می‌توانید به زندگی روزمره‌ی خودتان نگاه کنید و بی‌شمار نمونه را بیابید. وقتی کسی را می‌بینید به او «سلام» می‌گویید، اگر او متوجه بشود باید جوابتان را بدهد. بعد شما باید بگویید «چه خبر؟ خوبی؟» و او هم بگوید «سلامتی.. ممنون»... شما فکر می‌کنید که بصورت ارادی و خودخواسته این کلمات را بازگو می‌کنید، اما اگر کمی دقت کنید می‌بینید شما در «قالب» یا «فُرم»هایی از پیش تعیین‌شده دارید این روابط را پیش می‌برید. این فُرم‌ها را خودتان ساخته‌اید؟؟ مسلماً نه!

حالا جالب اینجاست که در بسیاری از مواقع این قالب‌های از پیش‌تعریف‌شده‌ی افراد با هم جور در نمی‌آید و مشکل‌ساز می‌شود. پدیده‌ای که ما به آن سوءتفاهم می‌گوییم. مثلا دخترخانمی لبخندزدن به یک دوستِ ناهمجنس را «نشانه‌ی» مهربانی و ادب می‌داند ولی طرفِ مقابل چنین رفتاری را حاکی از «آمار دادن» به شمار می‌آورد و بعدش هم فوقع ما وقع! این‌ سوءتفاهم‌ها هم نشان‌دهنده‌ی این است که قالب‌هایی که افراد برای روابط و تفسیر و معنا کردنِ نشانه‌ها به کار گرفته‌اند خیلی با هم سازگار نبوده.

بازگردیم به مبحثِ پیشین. اینکه یکسری روابط و هنجار(Norm)ها برای ما عادی و بدیهی شده‌اند و به همین دلیل از آن‌ها پرسشی به میان نمی‌آوریم. دورکیم می‌گفت که هنگامی که از آنها سربپیچیم متوجه حضورشان می‌شویم. بله وقتی شما طبقِ عُرفِ جامعه رفتار نکنید متوجه می‌شوید که فشاری بر رویتان اِعمال می‌شود. اگر به بزرگتر از خود سلام نکنید... اگر پوششی که از نظر جامعه مناسب است نپوشید و اگر خیلی کارهای دیگر نکنید یا بکنید ...

هارولد گارفینکل این قضیه را وارد سطوح بسیار خُردتری کرد. روشی که او برای نشان‌دادن این مسئله به کار می‌گرفت به آزمایش‌های نقض‌کننده (breaching experiment) مشهور است. او معتقد بود که همه‌ی ما یکسری «انتظارات پیش‌زمینه‌ای»(background expectations) داریم و مبتنی بر همان انتظارات است که پدیده‌های اجتماعی پیرامونمون را تفسیر می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم که در شرایط اجتماعی چه رفتاری از خود نشان دهیم. از نظر او افراد قادر نیستند این انتظارات پیش‌زمینه‌ایشان را بر خودشان آشکار کنند. چون به آن خو کرده‌اند و بصورتی آگاهانه از آن‌ها پیروی نمی‌کنند. شیوه‌ای که او برای آشکارسازی این قواعد و انتظاراتِ نهفته پیشنهاد می کرد این بود که از شیوه‌های عادیِ زندگی سربپیچیم و با آن بیگانه شویم. مثلا در پایانِ یک گفتگو بگوییم «سلام». یا خودش به جمعی از دانشجویانش توصیه کرده بود از راه‌های مختلف این آزمایش های نقض‌کننده را در محیط خانه، مدرسه یا جاهای دیگر پیاده کنند. یکی از این شیوه‌ها این بود که از طرف مقابلشان بخواهند منظور را آشکارتر کند. مثلا وقتی مادرشان می‌گوید «حال نامزدت چطور است؟» پاسخ بدهند : «منظورت از «حال» چیست؟ حالِ جسمی ست یا روحی؟» و همین طور ... در اکثر مواقع کار به اینجا می‌انجامید که طرف مقابل عصبانی می‌شد و یا به دانش‌جو می‌گفت که حالت خراب است یا دیوانه شده ای یا چیزهایی در این مایه‌ها.

تمامیِ این مشاهداتِ و آزمایش‌ها نشاندهنده‌ی این هستند که چیزی فراتر از تک‌تکِ افراد هست و بر آن‌ها تأثیر می‌گذارد. اما در حقیقت باید به شما بگویم که من معتقد نیستم دوگانه‌ای بنام «فرد» و «جامعه» وجود دارد. یعنی ابژه‌ای کاملن مشخص و مجزا بنامِ فرد، و ابژه‌ای دیگر بنامِ جامعه. دوگانه‌ای که در کلاس‌های درسیِ مبانی با آن زیاد مواجه می‌شویم! اینکه یک نمودار بکشند و جامعه‌شناسان را به‌ترتیبِ معتقد به اصالتِ فرد یا اصالتِ جامعه بر روی آن ترسیم کنند و فی‌المثل بگویند دورکیم طرفدار اصالت جامعه بوده و اسپنسر طرفدار اصالتِ فرد. من حتی فکر نمی‌کنم این جامعه‌شناسان و اندیشمندان هم بدین حد ساده‌اندیش و تقلیل‌گرا بوده باشند.

چرا به این دوگانه‌انگاری(dualism) باور ندارم؟ زیرا بنظرم چیزی بنامِ فردِ مجزا از جامعه یا ایزوله‌شده وجود ندارد. «فرد»ی که ما می‌خواهیم تحلیل‌اش کنیم فردی‌ست که قادر به صحبت‌کردن و برقراری ارتباط با دیگران است، نظامی از هنجارها و ارزش‌ها و اصول برای خودش دارد، و الگوها و قالب‌های رفتاری‌ای را آموخته و بکار می‌بندد. البته در طول تاریخ نمونه‌هایی هم پیدا شده اند که پس از تولد به دور از جامعه بوده‌اند و بنابراین نه زبان آموخته بودند و نه هنجارها و ارزش‌هایی برای خود داشتند. اما این افراد کسانی نیستند که موضوعِ تحلیلِ جامعه‌شناختی باشند.. آن‌ها  نمونه‌هایی به‌شدت نادر و استثنایی هستند که گرچه آشنا شدن بیشتر با آن‌ها و توجه و دقت‌کردن بهشان می‌تواند به نتایجی بینجامد که واردِ بررسی‌های علمی و جامعه‌شناختی نیز بشود، اما خودشان به‌خودی‌ِ‌خود موضوعِ این علم نیستند.

از سویِ دیگر، جامعه نیز چیزی فراتر از تک‌تکِ افراد تشکیل‌دهنده‌اش نیست. باید به این نکته توجه داشته باشیم که وقتی حرف از ساختارهای یک جامعه‌ می‌زنیم به این معنا نیست که این ساختارها همچون چهارچوب‌هایی که یک ساختمان را نگاه می‌دارند و پیکربندی می‌کنند وجودِ بیرونی و ملموس دارند. ساختارهای اجتماعی به‌تعبیر آنتونی گیدنز در ذهن و حافظه‌ی کنشگران موجودند و در کنش‌های آن‌ها بازتولید می‌شوند (به این مسئله در آینده خواهیم پرداخت).

اما با این حال نمی‌توان گفت که به‌کارگیری اصطلاحِ «فرد» یا «جامعه» نادرست است. ما برای مقاصد تحلیلی ناچاریم که مفاهیم و چهارچوب‌هایی را فرض بگیریم، حتی اگر این چهارچوب‌ها بصورتی مجزا و منفرد در بیرون موجود نباشند. البته این رویکردی قابل نقدوبررسی ست.

 

تلاشِ من این بود که وجودِ چیزی بنام امرِ اجتماعی (the social) را نشان دهم و بگویم که برای بهتر فهمیدنِ جهانِ پیرامون به تبیین‌هایی از نوعِ دیگر "هم" نیاز نیازداریم که من آن‌ها را تبیین‌های جامعه‌شناسانه می‌نامم.

در نوشته‌های آینده به جنبه‌های دیگری از مسئله خواهم پرداخت. البته باید بگویم که بنا ندارم با هدفی آماده و مشخص، و به شیوه‌ای سیستماتیک و منظم به تنظیم مطالب بپردازم. بلکه به‌فراخور مطالبی که می‌خوانم، رویدادهایی که تجربه می‌کنم، ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسد یا بازخوردهایی که می‌گیرم می‌نویسم. ناگفته پیداست که نیاز به بازاندیشی مداوم در پیشفرض‌ها و دیدگاه‌های شخصی وجود دارد و من هیچ بخشی از آن‌ها را نقدناپذیر نمی‌دانم و چه بسا در آینده برخی‌شان تغییر کنند.