شخصی!

چند روز پیش خوابی دیدم بسیار شگفت و هُناینده و معرفت‌انگیز! البته پیش‌درآمدی هم داشت این خواب!

چند هفته پیش از چند روز پیش خواب دیدم که (البته در جهانِ خواب نه انسجامی هست و نه عقلانیتی! بنابراین حتی نمی‌دانم آن‌چه را که به‌یاد‌می‌آورم تا چه حد مطابقِ با واقع است! اما گفتنش بهتر از ناگفتن ) پدرم آمده دانشگاهمان و در یکی از سالن‌های دانشکده‌ی ادبیات در کنارِ من نشسته و مواد می‌فروشد!! من هر چه می‌کوشم وی را باز دارم اثر نمی‌کند و ناگهان حراست ماجرا را می‌بیند و در پیِ پدر روان می‌شوند! پدر از پله‌های یک ساختمان متروکه بالا می‌رود و من هاج‌وواج مانده‌ام ببینم تا چه می‌شود.. طبعا اصلا معلوم نیست که چرا اینگونه شده. نه پدرِ ما اینکاره بوده و نه اگر اساسا قرار می‌بود چنین بکند «دانشکده‌ی ادبیات» مکانِ خوبی برای توزیعِ مواد است! اما آنچه برایم جالب است لحظاتِ پایانیِ کشاکشِ پدرم با ماموران است. من این پایین نعره می‌کشیدم « باباااااا ... » و پدر هم آن بالا بصورتی مستأصلانه یکی دو تکه بلوک یا آجر را به سمتِ مأموران پرت می‌کند که به خطا می‌رود ...

آنچه جالب است این است که احساساتِ من در آن لحظه شدیدا زده بود بالا! یعنی انگاری پدرم شده بود نمادِ مبارزه با هر گونه شرارت و آن مأموران هم خودِ شرارت! گویی آن‌ها قرار بوده پدر را بکشند .. و ظاهرا پدر در راهِ خانه و خانواده خود را به چنین روزی انداخته و اکنون هم برای «ما» تلاش می‌کند! تلاشی مذبوحانه..

خلاصه با همان فریادها از خواب برخاسته بودم و در عجب! آن شب خانه‌ی خاله «م» بودیم و پدر تنها در خانه. نمی‌دانم به گمانم پیرامونِ همان روزها بود که یکسری تأملات درباره‌ی روابطِ خانوادگی‌مان نوشته بودم. نمی‌خواهم از پدرم زیاد بنویسم (خودش از من خواهش کرد که حتی پس از مرگش در موردش چیزی ننویسم)  اما آن چه بر من آشکار است این است که مرا بسیار بد تفسیر می‌کند! اما با همه‌ی اینها بسیار دوستش دارم ... و می‌دانم که بسیار دوستم دارد ...

حال برسیم به خوابِ چند شب پیش ... که آن هم بسی وحشتناک بود و «اگزیستانسیال»!

ظاهرا یک موجودِ فضایی به شهرمان یورش آورد و با سلاحی سمی یکی را زخمی کرد و البته بعدش یکی از بروبکس زد وی را ناکار کرد! اما آن زخمی که زده بود منجر به پخشِ ویروسی شد که یکایک افراد را در بر می‌گرفت و به کامِ مرگ می‌کشانید. ظاهرا من و یکی دیگر زنده مانده بودیم. من به او گفتم تنها راه این است که بیماران را اینجا رها کنیم و برویم ... و گرنه خودمان هم خواهیم مرد. وسایل را جمع کرده بودیم که برویم که ناگهان دیدم یکی از بیمارانی رها شده «مادر» است! عجب صحنه‌ی وحشتناکی بود. من اگر می‌ماندم می‌مُردم و اگر می‌رفتم به این معنا بود که باید مادر را رها کنم تا بمیرد ... به مرگی تدریجی و فجیع. و کاری از من نیز ساخته نبود. و بدتر از این‌ها آن بود که مادر هم عاجزانه از من درخواست می‌کرد که: بُرو!

من همانجا گریه‌ام گرفته بود و فریاد می‌زدم که « نمی‌تونم تو رو تنها بزااااارم » ...

آنقدر گریه ام و درماندگی‌ام شدید بود که با وجود آنکه شبش حدود ساعت ۴ خفته بودم اما ۸ صبح از خواب برخاستم و آنچنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که دیگر نتوانستم بخوابم. فکر می‌کنم با شرایطی روبرو شده بودم که اگزیستانسیالیست‌ها «موقعیتِ مرزی»(Boundary Situation) می‌نامندش. و تا ده دقیقه پس از بیداری هم در همان حس‌ّوحال قرار داشتم. ناگهان واقعیتِ «مرگ» برایم بسیار نزدیک آمد. اینکه مادر بالاخره روزی می‌میرد و از همین حالا باید بتوانم تصور کنم که اگر نباشد جهان چگونه خواهد شد..

واقعا دردناک است!!

من با همه‌ی عقلانی‌گری ام و غرورم نسبت به تواناییِ شگرفم در کنترلِ احساسات، بر این یک فقره نمی‌توانم چیره شوم. هنوز وقتی به این ماجراها می‌اندیشم اشکم در می‌آید!

خودم هم می‌دانستم که این مرگ‌اندیشی‌ها و اگزیستانسیال‌اندیشی‌ها مدتی بیش نخواهد پایید و بقولِ پیتر برگر و توماس لاکمن بزودی در واقعیتِ زندگانیِ روزمره فروخواهیم رفت و این واقعیت چنان ما را در بر خواهد گرفت که موقعیت‌های مسئله‌آفرین و پروبلماتیک را از صحنه‌ی آگاهی خواهیم زدود.

و همینگونه هم شد... یک ربع بعد که مادر بیدار شد تا چایی را دَم بگذارد و صبحانه‌ای بیاراید، در واقعیتِ زندگیِ روزمره غرق شدیم..

اما آن تجربه برای من زنگِ هشداری بود. اینکه باید به مسئله‌ی مرگ و مرگ‌اندیشی و مرگ‌آگاهی بیشتر بپردازم..

من حتی در آن لحظاتِ پس از بیداری و توجهِ فراوان به مَرگْ و تصدیقِ این که زندگی و تلاش‌های ما برای تحمل‌پذیر کردنِ آن در برابرِ واقعیتِ مرگ کم‌رنگ و کم‌اعتبار می‌شود، باز هم از این قضیه که در طولِ این دوران چند کتاب خوانده‌ام و می‌خواهم بخوانم پشیمان نشدم... خوشحالم از این که با یالوم آشنا شده‌ام ... ساختِ اجتماعیِ واقعیت خوانده‌ام و روان‌شناسیِ اجتماعی و فلسفه هم می‌خوانم و با سنتِ پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم و دیگر شاخه‌ها هم تا حدودی آشنایم و می‌خواهم آشناتر شوم ... حتی اگر تمامِ زندگی مکانیسمی دفاعی باشد برای فراموشیِ مرگ، با مطالعه و تجربه و ژرف‌اندیشی ست که شاید بتوان در این ظلماتِ دنیا چراغی برافروخت!

این روزها روزهایِ آخری ست که در خانه ام . بزودی دانشگاه می‌آغازد و باید بارِ سفر بربندم و از خانواده «جدا» شوم ... حتی از دوستانِ اینوری ... که شاید شمار آن‌هایی که اینور می‌توان «دوست»شان نامید به ۴ هم به سختی برسد ... امشب یکی‌شان به من پیام داد که می‌روی؟؟؟ پس دیگر همدیگر را نمی‌بینیم تا بعد...

گمان می‌کنم این‌گونه «جدایی»ها هم نوعی خفیف از شرایطِ مرزی باشند. لحظه‌ی اولش بسیار دشوار است... لحظه‌ای که سوارِ اتوبوس می‌شوی و فاصله می‌گیری... اما همه‌شان «تجربه» اند و بهتر آن است که در موردشان بیندیشیم و با آن‌ها سازگار شویم، نه اینکه از آنها بهراسیم. بهرحال هر چه باشد پس از مدتی سازگار می‌شویم...

مدت‌ها بود که اینگونه ننوشته بودم... دلم تنگ شده بود. J