چند وقتی ست که کتاب «زوال اندیشهٔ سیاسی در ایران» را از سیدجواد طباطبایی آغاز به خواندن کردهام. البته به شیوهای ناسیستماتیک و پراکنده!
سید جواد برای من اندیشمندِ جالبیست. گمان میکنم نخستین بار که اسمش را بطور جدی شنیدم هنگامی بود که دوستم مسعود گفت سیدجواد نقدهایی بر تزِ «امتناع تفکر» آرامش دوستدار وارد کرده و آن زمان هم من بسیار به آرامش دوستدار علاقه داشتم، بخاطر همین احتمالا همین عامل موجب شد که نقدهای سیدجواد بر آرامش دوستدار در مقدمهی کتاب «جدال قدیم و جدید » را نپذیرم و نسبت به باقی مطالب و نوشتههای او هم نگرهی منفیای کسب کنم. اما نباید ناگفته گذاشت که من کسی نیستم که همواره پیشداوریهایش را اعمال کند! بارها شده با یک پیشداوری به خواندنِ متنی پرداختهام و آن پیشداوریام تغییر کرده. اساساً یکی از شعارهای من این است که بجای پنهان کردنِ پیشداوریها باید آنها را آشکارا برای خود بیان کنیم تا بتوانیم نسبت به آنها آگاه باشیم و جلوی تأثیراتشان را – تا جای ممکن – بگیریم!
خلاصه همان موقع بخش زیادی از نقدهای او بر آرامش دوستدار را نپذیرفتم اما بخشهایی از آن را وارد دانستم. هنوز هم تا حدودی بر این عقیده هستم. البته بطور کلی دیگر از تزِ دوستدار دفاعِ سرسختانه نمیکنم، هر چند برای وی احترام قائل ام.
کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی» را هم تابستان پارسال خریدم. خواندنش برایم سنگین بود و گاهی این فکر بر من چیره میشد که این سیدجواد از آن الکیپیچیدهنویسهای فضلنماست!
اما اکنون دیدگاهم دگرگون شده و نسبت به وی نیز به احترام آمیخته گشته! تا در آینده چه شود...
در کتاب «زوال اندیشهی سیاسی در ایران» وی چهرهای دیگر از افلاطون را به من نشان میدهد. چهرهای که تا کنون افلاطون را آنگونه نینگاریده بودم. افلاطون در مقام یک فیلسوفِ سیاسی را معمولا فردی «خودکامه» و «قاطع» میانگاشتم که به دلیل بنیانهای معرفتشناختیِ عقلگرایانه و مطلقگرایانهاش (که گمان میبرد حقیقتی مطلق بیرون از سوژه موجود است و با روشهای عقلانیْ کشفشدنی) در سیاست نیز اختیار تام برای فیلسوف-شاهش میگذارد تا هر بلایی که میخواهد بر سر مردم بیاورد! اما در این کتاب خوانشی دیگر از افلاطون و اندیشهٔ سیاسیاش آمده. اولا گفته میشود که آرمانشهر یا اتوپیایی که افلاطون در «جمهوری» به دست میدهد با آرمانشهرهایی که در دوران رنسانس و پس از آن بدست تامس مور و دیگران ترسیم شد تفاوت دارد. افلاطون به این آرمانشهرها بعنوان یک «افق» نگاه میکرد، نه یک هدف! من میان این شیوه و شیوهی خودم در تشخیص درست و غلط شباهتهای فراوانی یافتم. شباهتهایی که هیچگاه گمان نمیکردم با چنین کسی بیابم!
نکتهٔ دوم که خیلی برایم خفن آمد این بود که افلاطون اِعمال خشونت را برای رسیدن به نمونهٔ آرمانیاش روا نمیدانست! جملاتی دارد بسیار خفن و منمانند!
« آیا نخستین وظیفهٔ مشاور یک بیمار اگر این بیمار روش بدی را در پیش گرفته باشد، آن نیست که شیوهٔ زندگی او را تغییر دهد؟ اگر بیمار به دستور او گردن بگذارد، دستورهای دیگری به او خواهد داد، اما اگر بیمار از پذیرفتن دستورها خودداری کند، من بر آن ام که بر مرد درستکار و پزشک راستین است که دیگر با او رایزنی نکند. »
یعنی به عبارت دیگر نباید در پی تغییرات گسترده و ساختنِ «عالمی از نو وز نو آدمی» با روشهای قهری و جبری و خشونتآمیز بود. هر چند تصورِ یک آرمانشهر بعنوانِ یک «افق» تنظیمگرِ رفتارهای ما بایسته است.
باید البته «عقلگرایی انتقادی»را هم به این قضایا افزود. در معرفتشناسی هم کمی نظریات جامعهشناسی معرفت را به آن میافزاییم و کانت و هگل و هابرماس و گیدنز و بوردیو را هم یکجوری به این قضایا پیوند میزنیم و از معجونِ بدست آمده آبِ حیات میآشامیم!
J